مادر(دریای غم)وجودشو داری بخون...

ساخت وبلاگ
مادر(دریای غم)وجودشو داری بخون...

یه مادر رو چطور میتونی توصیف کنی؟ خیلی سخته...نه ماه تورو توشکمش نگه میداره،هر سختی ای رو واست تحمل میکنه،به خاطر تو کل برنامه هاش به هم میخوره،آزادیشو میگیری راحت نمیتونه حرکت کنه،ولی با عشق تورو شکمش نگه میداره و بزرگ میکنه،وقت زایمان دردی رو تحمل میکنه که هیچ کسی به جز خودش و خدا نمیتونه درکش کنه...مرد چی؟ منتظره ببینه تو چه شکلی هستی،سالمی یا نه،به فکر مادرت نیست،بعد زایمان بی خوابی میکشه،تو هر ساعتی از شب بلند میشی گریه میکنی،گرسنته میخوای مادرت شیر بده بهت،یا که زیر خودتو کثیف کردی و میخوای زیرتو عوض کنه که راحت بخوابی...باباتم اعصابش خورد میشه به خاطر صدات رو مادرت داد میزنه که تورو خفه کنه...بزرگ میشی و متوجه پیر شدن مادرت نمیشی،شاید هم اصلا متوجه زحمات مادرت نشی،میری تو کوچه با هم سنات بازی میکنی لباساتو کثیف میکنی آخرش در میاری میدی مادرت میشوره،دستاش پوستش با مواد شوینده داغون میشه،عین خیالتم نیست،همه چی آماده جلوت میاد،نمیدونی که با چه زحماتیه...یه روز بازی میکنی پات جایی گیر میکنه میفتی زمین کف دستت خون میگیره،زانوت ساییده میشه،مادرت جگرش خون میگیره داغون میشه،پدرت شب خونه میادتورو میبینه مادرتو دعوا میکنه که چرا حواسش به تو نبوده...یه وقتایی وضع مالیتون خوب نیست،مادرت غدایی درست میکنه برا تو و پدرت غذا میکشه،خودش یه ذره برا خودش میکشه چون غذای زیادی نیست،تو اصلا متوجه نیستی مشغول سیر کردن خودتی،شاید اصلا غذایی برا خودش نمونده،نون خشک میخوره ،متوجه بشی بگی چرا نمیخوری غذاتو هم میگه که من گرسنم نیست یه چیزایی خوردم سیرم،اصلا نفهمیدی که مادرت چقدر زجر کشیده،نمیفهمی دیگه یه چیزو هزار بار ازش میپرسی اون هربار با حوصله جوابتو میده بدون اینکه عصبانی بشه،ولی مادرت از تو یه چیزو که میپرسه بار دوم اعصابت خورد میشه صداتو روش بلند میکنی،غذا که نمکش کم و زیاد میشه بهش حرف میزنی،خونه هیچی پیدا نمیشه و مادرت داغونه نمیدونه چی درست کنه،یه غذای ساده درست میکنه سر سفره میشینی صورتت تو هم میره بهش میگی این چیه درست کردی غذارو میزنی کنارو میری از بیرون چیزی میگیری میخوری...مادرت خونه رو نظافت میکنه آت آشغالای تورو جمع میکنه از شدت کمر درد اشکش درمیاد ولی تو نمیفهمی،با گوشیت ور میری و اصلا کمکش نمیکنی،ظرفارو هم نمیشوری...فک کن ببین به چه دردی میخوری تو؟ اصلا وظایف خودتو نسبت به والدینت انجام دادی؟ بعد ازدواج پشت سرتم نگا نمیکنی ...راحت مادرتو میبری سالمندان...اصلا لیاقت زندگی کردن داری؟ خاک تو سرت که به خاطر یه دختری که تازه شناختی مادرتو که این همه سال به خاطر تو قید خوشیاشو زده ول کردی،با حرف زنت رفتی یه خونه دیگه یه شهر دیگه،توف شرفت بی شرف...فک کن رو حرفام...باور کن خیلی چیزارو نگفتم... اشکم در اومد...مادرم خیلی دوست دارم...اگه کفر نبود تورو به عنوان خدا میپرستیدم...عاشقتم...زیر پاتو میبوسم...

نوشته شده در شنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۸ساعت 23:52 توسط ("'*-.saeed.-*'")|


......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : heavy-post بازدید : 124 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:04